به گفته سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، اگر کسی بخواهد در معنویت و عرفان حقیقی یک صحنهای را ببیند که در آن اسلام ناب را حس و لمس کند، هیچ صحنهای با گستردگی و جامعیت دفاع مقدس پیدا نمیشود. بله! به واقع باید اذعان کرد از دل همین صحنهها بود که شخصیتهای برجستهای چون باکریها ظهور کردند.
به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، سردار مهدی باکری در عملیات بدر در روز ۲۵ اسفند ۶۳ بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید و هنگام انتقال پیکر مطهرش مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت و دریا آرامگاه ابدیاش شد. او در هنگام شهادت فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بود.
از شهید مهدی باکری خاطرات متعددی روایت شده است. یکی از این خاطرات از زبان سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی سردار دل هاست.
بسم رب الشهداء و الصدیقین
بسم الله الرحمن الرحیم
برای ذکر خاطره از شهید عزیز آقا مهدی باکری و شهید بزرگوار حسن شفیعزاده لازم میدانم مقدمهای را بنابر اعتقاد خودم و آنچه که شناخت از تاریخ اسلام دارم و پیرامون آنچه از شخصیتهای اسلام به ما گفتند عرض کنم و بعد هم خاطره کوتاهی را ذکر نمایم.
دو شخصیت در صدر اسلام، در همه جای پرفراز و نشیب تاریخ اسلام نامی پرآوازه دارند. یکی از آنها حمزه سیدالشهداء که در رکاب پیامبر عظیمالشان اسلام به عنوان انسان متعبد و مطیع و شجاع در صحنه سختیهاست و دوم حضرت مالک اشتر در زمان مولی امیرالمومنین(ع)هستند.
برجستگیهای این دو سردار بزرگ در بین تمام سرداران هم در تاریخ بیشتر نام برده شده و هم در بین مسلمین زبانزد است، در اینجا میخواهم دو تا کلام از امیرالمومنین در معرفی این شهید بزرگوار، عرض کنم.
مسلمانان تصورشان از مالک صرفاً انسان شجاع، شمشیر زن خوب ، فرمانده جسور و لایق در صحنه جنگ بود. ولی وقتی که خبر شهادت مالک به امیرالمومنین(ع) داده شد، چون مولا امیرالمومنین علی(ع) شناختش از ایشان وسیعتر و عمیقتر بود، بر بالای منبر رفتند و با حالت اندوهبار و چشمی اشکبار خطاب به جمعیت که برای شنیدن خبر شهادت مالک جمع شده بودند، سه، چهار تا جمله کوتاه بیان کردند که هر کدام خلاصه یک کتاب بزرگ است، حضرت خطاب به جمعیت فرمودند، مالک برای ما مالک بود اما مالک چه مالکی، اگر کوه بود کوهی تک بود و برجستهتر از تمام کوهها، اگر سنگ بود، سنگی سخت بود.
فرماندهان شهیدی که از بین ما رفتند، اگر چشمان نالایق ما افتخار دیدن روی تابان آنها را داشت در همه برهههای انقلاب چه امروز، چه فردای انقلاب جایشان خالی است و نقششان هم واقعاً نقش حمزه و مالک بود.
نکته اول اینکه به مصداق همین کلام امیرالمومنین(ع) بود. شهید باکری را همه رزمندهها و تمام فرماندهان و آن کسانی که با جنگ سروکار داشتند، با سه مشخصه بارز می شناختند، این سه مشخصه به طور اکمل در وجود شهید باکری جمع بود، اولین خصیصهای که آدم با دیدن چهره شهید باکری در همان برخورد اول بدان پی میبرد، تعبد و اخلاص شهید باکری بود، این تعبد و اخلاص در بین تمام فرماندهان ما، از آنهایی که شهید شدند تا آنهایی که از این قافله باقی ماندهاند از برجستگی و ویژگی خاصی برخوردار بود که من نمونههایی را عرض می کنم.
دومین خصیصه ارزشمند شهید باکری معنویت بود، این معنویت در تمام حالات ایشان حتی در حال داشتن ذکر بر لب در جنگ کاملا هویدا بود، سومین خصیصه شهید باکری شجاعت بسیار بینظیر و عجیب این شهید بزرگوار بود، من پیرامون همه این سه موضوعی که عرض کردم، سه تا مطلب را به عنوان خاطره عرض میکنم، در بحث تعبد باید بگویم که معمولاً بین ما جلساتی گذاشته میشد و طرح نظرخواهی میشد و بعد از نظرخواهی و گرفتن نظرات متفاوتی و بعضا متناقضی که وجود داشت، فرمانده محترم کل سپاه به نتیجه میرسیدند و تصمیم میگرفتند، این تصمیم دو وضعیت داشت، یکی تصمیم پیرامون اجرای عملیات و دوم تصمیم پیرامون نحوه عملیات.
در نحوه عملیات خط تقسیم و مشخص میشد که هر یگان، هر لشکری، هر فرماندهی چه وظیفهای دارد. از سرزمینی مورد نظر و از طرح عملیاتی که مدنظر بود، مجموعه یگانهای سپاه تقسیم میشدند و هر کسی وظیفهای را به عهده میگرفت، فرض کنید، چهار نفر، چهار لشکرخط شکن میشدند، چهار تا پشتیبان میشدند، دو تا در منطقه دیگر کار دیگری میکردند، خوب در این تقسیم خطها، بعضی از نقاط به علت حساسیتهایش، وضعیت بسیار سختتری نسبت به جاهای دیگر داشت.
مثلاً دشمن به نقطهای به دلیل آسفالت بودن و به دلیل استقرار ما، حساسیتی داشت، استحکامات بیشتری میچید، توجه بیشتری میکرد و نیروی بیشتری استقرار میداد. باالطبع به همین دلیل حساسیت دشمن، جنگ در آن نقطه سختتر بود، امکان تلفات بیشتر هم بالاتر بود، امکان عدم موفقیت هم بالاتر بود، معمولاً فرماندهان پیرامون این وضعیتها و این تقسیم خطها، سعی میکرد به طریقی، با کم کردن خط خودش یا با جایگزین کردن فرد دیگری از این سختی بکاهد.
شهید باکری از خصوصیاتش این بود که وقتی فرماندهی به تصمیم میرسید، ولو این که سختترین محور و بالاترین مسوولیت بر دوشش گذاشته میشد، امکان نداشت کوچکترین تعرض یا اعتراضی کند.
نظر خودش را قبل از آن میداد. اما وقتی فرمانده به تصمیم میرسید، با تمام وجود تبعیت میکرد و جالب این بود که دیگران را هم به تبعیت وادار میکرد. یادم است در اولین جلسهای که بعد از عملیات رمضان برگزار شد، فرماندهان نظر میدادند، ما تقریبا اولین عدم موفقیتمان بود، البته به این دلیل که طرحی که دنبال میکردیم به دست نیاوردیم، و الا موفقیتهای خیلی خوبی داشتیم.
شهید حسن باقری که بهشتی جنگ بود
خوب بعد از عملیات بیت المقدس بود و انتظارات بسیار بالا بود، جلسهای که گذاشته شد در قرارگاه کربلا در خدمت برادر بزرگوارمان آقا محسن، همه نظر میدادند، خدا رحمت کند شهید حسن باقری که بهشتی جنگ بود، یعنی همان نقشی که مرحوم بهشتی در انقلاب داشت همان نقش را حسن در جنگ داشت و حسن هم از فرماندهان آذربایجانی است.
حسن اصرار میکرد به شهید باکری که شما نظر بده. شهید باکری میفرمود که من چی بگم؟ وقتی که همه نظر دادند من صرفاً به خاطر این که حرفی زده باشم چیزی بگویم؟
در بعد شجاعت و معنویت من باب خاطره نکتهای را عرض میکنم: در گردان نشسته بودیم، معمولاً دوران فراموشی سختیهایمان لحظاتی بود که دور هم جمع میشدیم و چند نفر از فرماندهانی که هم سن و سال هم بودیم یا اختلاف بسیار جزئی داشتیم، با هم شوخی میکردیم، مزاح میکردیم، از بابت مسائل نظامی در جاهای دیگر حد و مرزی بود ولی در بین ما کمتر، به همین دلیل معمولاً کنترل کردن این جلسات و این مجموعه مشکل بود.
در کنار هم شوخی کردنها و مزاح کردنها، یک شوخی با شهید باکری کردم. نه اینکه شهید باکری اهل شوخی کردن نبود اما نحوه مزاح و شوخی او با شوخیهایی که ما میکردیم خیلی فرق داشت.
ایشان برخوردی با من کردند. برخورد عامیانه نبود بلکه برخورد دوستانهای که تاثیر زیادی در من گذاشت. گفت شما یک فرمانده سپاه اسلام هستید و با یک نگاه و جبروت خاصی بر من تاثیر گذاشت.
با این حرف تقریبا مرا به کنترل درآورد که نتوانستم جوابش را بدهم، من چیزی نگفتم یا شوخی خاصی نکردم ولی او همیشه حالت حجب و حیا داشت.
ما همکار بودیم، همراه بودیم، ایشان فرمانده لشکر، ما هم فرمانده لشکر یا فرمانده گردان یا تیپ بودیم و هر کدام هم مربوط به استانهای خاصی بودیم اما هیچ وقت جرات نمیکردیم با آن حیا، حجب و جبروتی که مهدی باکری داشت، با او شوخی بکنیم.
در عملیات خیبر یادم است، لشکر ۳۱ عاشورا لشکری بود که فشار زیادی تحمل میکرد، روزی که شهید حمید، بهترین همراه و همرزم مهدی، در کنار پل شحیطات شهید شده بود و جنازه مطهرش هم مانده بود، هیچ کس از چهره مهدی نمیتوانست درک بکند که برادرش شهید شده و جنازهاش در جلوی چشم خودش جا مانده است.
به زبان آسان است، اما اگر انسان مجسم کند که یک گمشده کوچکی داشته باشد، مثلا انگشترش را گم کند، چه بیتابیها که نمیکند و هماره با چشمش دنبال آن میگردد. چه برسد به اینکه انسان برادرش را جلوی چشم خودش گم کند، به زبان ساده است اما در عمل بسیار سخت است.
ما هیچ وقت نتوانستیم از چهره مهدی درک بکنیم که برادرش شهید شده، این چهره هیچ تغییری با چهره قبل از شهادت برادرش نکرده بود و هرگز در چهرهاش ابراز نمی کرد. سنگر کوچکی داشتیم که تقریباً ۲×۱.۵ بود، روی آن هم الوار گذاشته بودند، انگاری سنگر تو خرمن آتش بود چون همان جا نقطه رهایی و نزدیک خط بود.
محلی بود که دشمن به راحتی با خمپارهها می توانست بزند، در آن سنگر چند تا فرمانده لشکر بودند، شهید زینالدین، شهید همت، شهید برادر احمد کاظمی، بنده و شهید باکری هم بود. آنقدر آتش شدید بود، که یادم است در آن وضعیت شدت آتش، حیوانی همان نزدیکیها بود که از حجم آتش توی همان سنگر آمد، شدت آتش آنقدر زیاد بود،۵،۶ نفر هم داخل همان گودی در خرمن آتش بودند که شهید باکری جایی که شوخی میکرد، اینجا بود.
جایی که همه را می خنداند، اینجا بود که من ذرهای ترس، نگرانی، دلهره در سیمای این شهید بزرگوار ندیدم. با دشمن با صلابت کامل برخورد میکرد، هیچ وقت خمیده راه نمیرفت هیچ وقت به خاطر یک شلیک خودش را به زمین نمیانداخت.
روزی که در عملیات بدر شهید شد، آن طرف رودخانه دجله، عصر فراموش نشدنی بود. گردان آن طرف رودخانه ایستاده بود و لب رودخانه بچهها منتظر بودند تا با قایقی او را به این طرف رودخانه بیاورند.
یکی از برادرهای لشکر امام حسین(ع) به نام آقای حسن کربلایی که الان هم از شهدای زنده اصفهان هستند، دوید پیش من و گفت آقای فلانی، اسلحه دارید؟ تیربار دارید؟ گفتم برای چه میخواهی؟ گفت مهدی را میآورند، میخواهیم تیراندازی کنیم که عراقیها نتوانند او را بزنند، به سمت نقطهای که حسن آقا میگفت رفتم، لحظهای بود که قایق از آن طرف آب به داخل رها شده بود و قبل از اینکه ما شلیک کنیم، عراقیها شلیک کردند و قایق را داخل آب زدند.
در تمام جلساتمان، در همه صحنههایی که پیش میآید، حقیر تا هر زمان که زنده باشم میدانم که جای شهید باکری برای دفاع از انقلاب و در جمع انقلابیون خالی است. شهید شفیعزاده هم همین وضع را داشت، بنیانگذار توپخانه سپاه پاسداران، برادری که همه جلسات، وقتی با تن خسته و پر از مصیبت وارد جلسه میشدیم، این چهره بشاش، خندان، دوست داشتنی، عزیز و معنوی همه خستگیها را از تن بیرون میکرد.
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد(ص) شهدای ما را با شهدای صدر اسلام محشور بفرماید و خصوصاً این شهید را با امام شهیدان امان و با پیغمبر اکرم(ص) محشور بفرماید.
در مورد برخورد شهید شفیعزاده با من در جلسات عرض کنم، من با شهید شفیعزاده خیلی رفیق بودم و رفاقتی که با شهید شفیعزاده داشتم از بچههای دیگر بیشتر بود، ما معمولاً در جلسات کنار هم مینشستیم و با هم دیگه بیشتر شوخی میکردیم.
یادم است، در کربلای ۱۰ به همراه برادر عزیزمان سردار اسدی رفته بودیم برای تثبیت خط. چون شب گذشته عملیات بود، رفتیم به بچهها سر بزنیم، یکی از بچههای بسیجی موجی شده بود، به حالت تعرضی به ما گفت که اینجا شاخ بز هم پیدا نمیشود، با آقای اسدی آمدیم برای خودمان یک سناریو درست کردیم، رفتیم پیش آقای شمخانی بعد پیش آقای شفیعزاده. بین رزمندهها ما همیشه من باب شوخی چیزهایی داشتیم، ایشان هم منتظر این نکتهها بود و جواب میداد، شروع کردم به صحبت و شوخی کردن.
تقریباً عملیات را در قالب یک فیلم آوردیم، وقتی که رسیدیم به موزیک، معمولاً در فیلم به ترتیب گفته میشه کارگردان چه کسی است، بازیگران و… بازیگران را خودمان معرفی کردیم، وقتی که رسیدیم به موزیک متن، گفتیم موزیک متن شفیعزاده. خدا رحمت کند، ۱۰ دقیقه حسن میخندید و میگفت بار دیگه بگو و شاید کمتر از یک ساعت قبل از شهادتش بود.
بعد ایشان از همان جا بلند شد و برای سر زدن به منطقه عملیاتی رفت پیش آقای محتاج که در ارتفاع قرارگاه تاکتیکی بود که همان جا توسط اثابت گلوله توپ به خودرویش شهید شد.
یک نکته یادم رفت بگویم، حیفم میآید نگویم، در جلساتی که اون زمان به خدمت مقام معظم رهبری که ریاست جمهوری را به عهده داشتند میرسیدیم، آقا آشنایی با فرماندهان داشتند، فرماندهان جنگ اتفاقاتی که پیرامون اینها میافتاد را بیان میکردند که من احساس میکردم آقا را بیشتر از همه متاثر میکند ولی به دید همان شناختی که داشتند، از جمله کسانی که شنیدن خبر شهادتش آقا را متاثر و به شدت ناراحت کرده بود و بارها زمانی که خدمتشان بودم ابراز کرده بودند، یکی شهید زینالدین و یکی هم شهید باکری بود.
البته اینها را من دیدم ولی آقا خبر شهادت دیگران را هم که میشنیدند همین حالت را داشتند اما یک شناخت ویژه نسبت به شهید باکری داشتند، در دوران دفاع مقدس لشکر عاشورا همانطور که در نوشتههای مبارک مقام معظم رهبری است، از جمله لشکرهای کارآمد سپاه، لشکر عاشورا بود، معمولاً بخشی از همه کسانی که در قالب سازمان سپاه بودند خدمتگزار بودند و زحمت هم میکشیدند اما به دلیل برجستگیهایی که در فرماندهان ردههای متعدد لشکرها وجود داشت، بعضی از لشکرها در از بین بردن سختیها و راهگشا کردن راهها نقشمحوری داشتند.
لشکر عاشورا هم جزو لشکرهایی بود که این نقش را داشت، یعنی در همه عملیاتهای مهم، از جمله لشکرهایی بود که نقشهای مهمی به او داده میشد، روی این لشکر حساب میشد، این نقش هم بخش عمدهاش به اعتبار شهید باکری بود.
کوتاه سخن آنکه، در طول تاریخ تمدن بشری، فرماندهان نقش بزرگ و اساسی در جنگها ایفا کردهاند. شجاعت و درایت یک فرمانده، میتواند رقمزننده قطعی یک جنگ در هر بعدی باشد.
در جنگ هشت ساله ایران و عراق نیز فرماندهان بزرگی ظهور کردند و سکان کشتی توفانزده جنگ را به دست گرفتند. فرماندهانی که کارهای بزرگ کردند، جنگ هشت ساله به دلیل ماهیت مردمی آن، فرماندهانی از دل مردم پروراند که تا قبل از شروع تجاوز صدام به ایران، در هیچ آکادمی نظامی آموزش ندیده بودند. جنگ پای آنان را به جبهه باز کرد و از آنها فرماندهان بزرگی آفرید.
سخن از مهدی باکری است؛ متولد سال ۱۳۳۳ در میاندوآب. کودک بود که مادرش را از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه گذراند و البته از همان ایام، رنج نیازمندان و مردم محروم را میفهمید. مهدی در آن سالها از ادامه تحصیل هم غافل نبود و در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز پذیرفته شد.
انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، مهدی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در سازماندهی سپاه ارومیه ایفاگر نقش فعال بود. او در همان سالها، حدود یک سال هم به عنوان شهردار ارومیه برگزیده شد که آن روزها، یادآور خاطرات یک شهردار مردمی برای اهالی ارومیه است.
جنگ که آغاز شد، او به جبههها شتافت و معاونت تیپ نجف اشرف را پذیرفت. مهدی باکری در عملیاتهای متعددی شرکت کرد که فتحالمبین، والفجر مقدماتی، والفجر یک تا چهار، مسلم بن عقیل، رمضان و بیتالمقدس از آن جمله است.
او بعدها به فرماندهی تیپ عاشورا رسید؛ تیپی که چندی بعد به لشکر تبدیل شد و به عنوان یکی از لشکرهای خط شکن دفاع مقدس شناخته میشد.
او پاکیزه به دیدار معشوق شتافت و چه محبوب بود پیش خداوند که آرزویش محقق شد، آرزویی که همواره ورد زبان هر مجاهد راه خدا بوده، هست و خواهد بود.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر…